گفتند ستاره را نمی توان چید ... و آنان که باور کردند... برای چیدن ستاره ... حتی دستی دراز نکردند... اما باور کن ... که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره... دست دراز کردم... و هر چند دستانم تهی ماند ... اما چشمانم لبریز ستاره شد
من به تنهایی یک باغ بعد یک خواب زمستانی میاندیشم
و به گلهای فروخفته به دامان سکوت
من به یک کوچه گیج،گیج از عطر اقاقی ها می اندیشم
و به یک زمزمه عابر مست که ز تنهایی خود ناشاداست
من به دلتنگی شبهای ملول و تهی ماندن خود ازشادی می اندیشم
ذهنم از خاطره ها سرشار است
و فروآمدن معجزه در هستی من مثل خوشبختی مندورترین حادثه است
من به خوشبختی ماهی ها میاندیشم
که در ان وسعت آبی باز هم باهم همراهند
من به یک خانه می اندیشم
یک خانه دور که در آن فانوسی میسوزد
و در آن جای تو مانه استتهی
و به گلهای فراموشی آن گلدان میاندیشم
که ز بی آبی پژمرده شدند
من به تنهایی خویش به تنهایی باغ
به یک معجزه میاندیشم
:: موضوعات مرتبط:
عشق ,
,